اینجا زمان انتقام میگیرد
نویسنده: مهدی نعیمیان راد
زمان مطالعه:5 دقیقه

اینجا زمان انتقام میگیرد
مهدی نعیمیان راد
اینجا زمان انتقام میگیرد
نویسنده: مهدی نعیمیان راد
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
موضوع اصلاً امتداد آسمان از پشت شاخههای درختانی که در یک مسیر بیهدف از بالای سرت رد میشوند؛ نیست. موضوع، نگاه وهمآلود یک عابرِ نهچندان هشیار به رفتوآمد تصاویر از برابر مردمکهایش هم نیست.
موضوع تعلیق است؛ نه بین دو انتخاب، بین دو معنا... .
وقتی از انتظار حرف میزنیم، نمیتوانیم از تابخوردنِ ناخودآگاه بین دو مفهوم اجتناب کنیم. گاهی انتظار میکشیم و در موقعیتی خنثی بین شدن و نشدن و بودن و نبودن، زمان را تا لحظهی موعود امتداد میدهیم. یا در موقعیتی متوقعانه و نسبتاً امیدوار، ناخودآگاه انتظار داریم که موضوع مورد نظرمان، به سمت میل ما گرایش پیدا کند.
یعنی بین انتظار کشیدن و انتظار داشتن، گسل بزرگی قرار دارد که ما در ناخودآگاهمان در آن معلق و شناوریم و همین تعلیق، وضعیت ما را نسبت به انتظار تغییر میدهد. اینکه گاهی تصمیم میگیریم سختیِ انتظار را به جان بخریم و تا مدتها آن را دوره و مرور کنیم یا در طرف مقابل گاهی حتی چند لحظه منتظر ماندن را برنمیتابیم؛ به همین برمیگردد که در تعلیقِ بالا، به کدام سمت دره بیشتر نزدیک باشیم.
صبح روزی که بین صدها سر کچلشده، من با مو و ریش بلند نشسته بودم برای اعزام به پادگان آموزشی، موها و ریشهایم ترجمهی امید بودند برای بازگشت سریع به مشهد و شرکت در عروسی محمدحسین و ستاره که از عزیزترینهایم هستند. من انتظار داشتم که برگردم و مثلاً افسری بعد از اینکه لباسها و پوتینها را به ما داد؛ بگوید بروید لباسهایتان را اندازه کنید و یک هفته دیگر برگردید. بعد من آخر هفته و عروسی را در مشهد بودم و اول هفتهی بعد دوباره برمیگشتم به پادگان و همیشه برای کچلکردن آن هم با نمره 2 وقت هست.
چیزی که تمام آن هفته را جهنمی کرد هم همین بود که آن افسر لباسها را به ما داد، ولی گفت: «برین لباسهاتون رو اندازه کنید و پسفردا صبح ساعت 4 اینجا باشین!» و من که انتظار داشتم برگردم، پرت شدم در افکار سیاه و تاریک و حسابی ضدحال خوردم. حالا باید تا آخر هفته انتظار میکشیدم که ببینم آیا میتوانم یک جوری خودم را به مشهد برسانم یا باید هزار کیلومتر آنطرفتر فقط به اینکه عزیزترینهایم چطور بهترین شب زندگیشان را میگذرانند؛ فکر کنم. حالا افتاده بودم آنطرف دره و بدون اینکه هیچ صورتِ قابلفهمی از امید داشته باشم باید به کشتن زمان ادامه میدادم.
زمان، حریف دستوپابستهای نیست و مثل توی اخبار تلویزیون و برخی کتابهای تاریخی که همیشه سربازان ما بهراحتی دشمن را از بین میبرند؛ از بین نمیرود. جانش سخت است و با هر ثانیه گذشتن، هزاران سوزن را در روحت فرو میکند. سوزنهایی که طول زیادی هم دارند و آنقدر ادامه پیدا میکنند که بتوانی بهخوبی مفهوم عرض زمان را حس و لمس کنی.
همیشه برایم سوال بود که این واکسن مننژیت که به سربازها میزنند چیست؟ بعد که سرچ کردم؛ روی نتیجه گوگل نوشته شد: «این واکسیناسیون عموماً با هدف پیشگیری افراد از بیماریهای کزاز، دیفتری و مننژیت که احتمال سرایت آنها در خوابگاههای سربازی زیاد است، برای مشمولان انجام میشود. مننژیت، بیماری التهاب و عفونت پردههای محافظتی مغز است. پردههای محافظتی که دور مغز و نخاع را پوشاندهاند.»
وسط آن لحظههای بیخود سربازی که نمیدانی چرا و چگونه باید ساعتها معطل و بیکار بمانی، بیشتر میفهمی که چرا پردههای محافظتی مغزت در آن ماههای وامانده نیاز به محافظت ویژه دارند؛ بس که توی مغزت داری راه میروی؛ بس که زمان دارد سوزنهایش را که نه؛ نیزههایش را در اعماق مغزت فرو میکند. تو داری انتظار میکشی... و آنها که فعل کمکی (همکرد) کشیدن را برای انتظار انتخاب کردهاند؛ کاملاً میدانستهاند که دارند چهکار میکنند. سنگپایی را تصور کنید که روی مغزتان کشیده میشود و هربار چند لایه از ذهن و ضمیرتان را نابود میکند. جاذبه کشندهتر از همیشه میشود و در لحظههایی که داری فریاد میزنی و بهسرعت و بانظم میدوی، میخواهد به زمینت بزند و روی آسفالتهای داغ، زیر و رویت کند تا حسابی برشته شوی. و همهی اینها در مغزت روی میدهد درحالیکه در بیرون تو نهایتاً یک پسر کچل آفتاب سوختهای که نمیداند چرا اما باید درحالیکه هر لحظه ممکن است از حال برود، طوری صاف بایستد که حتی اگر مار هم نیشش زد تکان نخورد.
شاید فقط سیزیف بتواند تو را در آن وضعیت درک کند؛ که بهروایت کامو در وضعیتی مشابه قرار گرفته بود: «خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که تختهسنگی را بیوقفه تا قلّهی کوهی بغلتاند؛ به قلّه که میرسید، تختهسنگ با تمامیِ وزنِ خود دوباره به پایین میافتاد. خدایان با دلایلی موجّه به این نتیجه رسیده بودند که هیچ کیفری بدتر از کارِ بیهوده و بیاُمید نیست.»
روی تمام در و دیوار پادگان و هرجا که آدمی توانسته بود چیزی بنویسد؛ نوشته بود: «میگذره و تموم میشه» همین نوشتهها که احساس میکردی بعضیهاش همسن تو هستند؛ مثل میخهایی در زمان فرو رفته بودند و دائماً به تو یادآوری میکردند که اینجا زمان از همهجا قویتر است و انتقامِ همهی رد شدنهایش را از تو میگیرد.
من آخر آن هفته با یک شکل شگفتانگیز به مشهد و آن عروسی رسیدم و مهم نبود که بعد از سالها برای اولینبار ریش پروفسوریام را نداشتم و هیچکس من را نشناخت و مهم هم نبود که فردا شب برگشتم هزار کیلومتر آنطرفتر... . مهم این بود که در تمام آن 64 روز آموزشی یک لحظه هم انتظار چیز خوبی را نداشتم و فقط منتظر بودم که سپاه بیرحمِ زمان از روی وجودم عبور کند و وقتی که خوب انتقامش را از من گرفت بیخیالم شود.
من آن خیرهشدنها و ندیدنها و آن نیزههای سهمگین را با خودم از توی پادگان آوردم بیرون و تصمیم گرفتم در روزمرهی زندگیام خیلی زود به سراغ حلکردن مشکلاتم و یا بهدستآوردنِ دوستداشتنیهایم نروم. فکر میکنم بخشی از چیزی که هرکسی در آن شکست مفتضحانه از زمان پشت دیوارهای پادگان میفهمد این است که کلاً کمتر امیدوار و بیشتر مشکوک باشد؛ کمتر انتظار داشته باشد و بیشتر انتظار بکشد!

مهدی نعیمیان راد
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.